راههای نرفته
دل های خسته
نشانه های بی نشان
سکوت سرد
صدای گمشده
و
...یک دل
***
بی حرکت در سیل خروشان احساس
بی هیچ رمقی
با مغزی تهی
و
...دلی سرشار
***
گفتن از نبودن
نبودن یک شکوه
شکوه یک سوار
سوار بر سورتمه ای روان
روان بر یک جان
...جانی یخ زده!
آنزمان که پا روی صفحه خط دار زندگی من گذاشتی
من در کوچه پس کوچه های تردید روی برگهای خزان زده قدم می زدم
روزگاری که فصل کوچ پرستوها را درک نمی کردم
زمانیکه زیر بارون روی نیمکت باورهایم نشسته بودم
تیک تاک ثانیه های اعتقادم را سپری می کردم ...
آه، ای معبودم چه سان با زندگی من رابطه مستقیم پیدا کردی
چگونه خواستی مرا از گزند وسوسه های شیطان مصون داری
آیا نمی دانستی که واسطه من با خدایم ابلیس است
تو خدای من می دانستی ایمانم را به دانه ای سیب فروختم
و برای همیشه اشکهایم به سرزمین نابودی تبعید شد
نه نمی دانی
اگر می دانستی لذت خوردن دانه ای سیب کال چقدر است
مرا با وسوسه های اهریمنی تنها نمی گذاشتی